آخدا! تو کریمی، اونم کریمه...
از کتاب کوچه
آخدا! تو کریمی، اونَم کریمه، منِ زنْ قحبه هم کریمم!
کریمخان زند به تماشای کار بنّایان آمده بود که او را به شهرشیر از عمارتی میکردند. بر صفهیی در سایه به کرسی نشسته بود، قلیانی از تنباکوی معطر برایش نهاده بودند و قدحی افشره، که هوا به غایت گرم بود. مگر از سر اتفاق دید که از گِلکاران، یکی سر به جانب آسمان برداشته سخنی گفت و به تلخی آهی کشید. فرمود او را به حضور آوردند و از آن حال باز پرسید. زنهار خواست. چون بدادش گفت: «ای جهاندار! مرا نیز چون تو، نام، کریم است. دیدمت که در آن فراز به سایه نشستهای، با غلامان و امیرانت در پس و شربت و قلیانت در پیش. به حسرت با خدا گفتم: بارالها! تو کریمی، خانِ زند نیز کریم است و من زن به مُزد نیز کریمم!» وکیل سخت بخندید و او را درمی بسیار داد.
در موارد مشابه بدین جمله تمثل میکنند.آ: (امثال و حکم)