هر که نقش خویش می‌بیند (یا خویشتن بیند) در آب...

از کتاب کوچه
پرش به: ناوبری، جستجو

هر که نقش خویش می‌بیند [یا خویشتن بیند] در آب برزگر باران و گازر آفتاب!

قصه‌ی زیر را به عنوان حکایت این مثل شنیده‌ام:

پیرمردی بود دوتا دختر داشت که سال پیش آن‌ها را به شوهر داده بود.

روزی از روزها خرش را از طویله کشید بیرون، سوار شد، به زنش گفت: «هوای خانه را داشته باش، من بروم سری به دخترها بزنم ببینم حال و روزشان از چه قرار است.»

راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به دِهِ دختر اولی، در زد و بسم‌الله گفت و رفت تو، دید دختره تنها نشسته رو ایوان دارد دوک می‌ریسد. از دیدن هم خوشحال شدند، روبوسی و چاق دماغی کردند، دختر پا شد دوتا گل آتش تو سماور حلبی انداخت یک استکان چای دم کرد گذاشت جلو پدره، پدره هم چپقی چاق کرد و خستگی راه را از تنش گرفت، بعد از حال و روز و کسب و کاسبی دامادش پرسید. دختر گفت: ــ اِی، الحمدلله! امسال چند جریبی زمین را به کومک هم شخم کرده‌ایم و الان هم مَردَم دارد تخم می‌پاشد. اگر آسمان بخل نکند و این چند روزه دو سه تا باران حسابی بزند برای یکی دو سالی کار و بارمان سِکّه است. اگر هم نه که هیچ!

پدر گفت: ــ ان‌شاءالله که می‌بارد. خدا بزرگ است!

شامی یا ناهاری آن‌جا ماند و، دامادش را هم دید و، روز بعد خرش را سوار شد راهش را کشید رفت دِهِ بعدی سراغ آن یکی دخترش. دم خانه‌ی دامادش پیاده شد، در زد، بسم‌اللهی گفت و رفت تو، دید دخترش نشسته زیر آفتاب دارد جوراب می‌بافد. از دیدن هم خوشحال شدند روبوسی و چاق دماغی کردند و پیرمرد چایی تمیز تازه‌ی دَمی خورد و چپقی چاق کرد و کشید و خستگیش که در رفت از کسب و کار و حال و روز دامادش جویا شد، دختر گفت: «اِیّ، بحمدالله! امسال به کومک هم بیست بیست و پنج هزار تایی خشت زده‌ایم. اگر آسمان خودشد را لوس نکند و یک چند روزی کونش را هم بکشد که خشت‌ها زیر باران وا نرود برای یکی دو سالی بارمان را بسته‌ایم. اگر هم نه که هیچ!

پیرمرد گفت: ــ ان‌شاءالله که نمی‌بارد. خدا بزرگ است!

به ده خودشان که برگشت، در جواب پیرزنش که از وضع و حال دخترها می‌پرسید گفت:

ــ والله چی بگویم، زن؟ من به هر دوتاشان گفتم: «خدا بزرگ است»، اما توی راه که برمی‌گشتم، هر چی فکر کردم دیدم خدا فقط توی یک ده می‌تواند بزرگ باشد. در هر حال، حساب یکی از دخترهامان با کراالکاتبین است!

در تفسیر ابوالفتوح رازی نیز حکایتی شبیه این آمده:

«یک روز موسی کلیم‌الله در مناجات با خدای کریم گفت: ــ الهی ،از اسرار حکمتت چیزی به من نمای!

گفت: ــ از این کوه چون فرو شوی بر سر راه دیهی است و در آن‌جا چهار سرای بینی برابر یکدیگر، آن درها بزن و از ایشان بپرس که ایشان که‌اند و چه صنعت کنند و چه می‌باید کار ایشان را.

موسی از آن‌جا فرود آمد و چون به درِ آن ده رسید در رفت و آن سراها دید برابر یکدیگر، به در سرایی فراز شد و در بزد و گفت: ــ ای مردمان این سرای! شما چه مردمانید و کار و پیشه‌ی شما چیست و حاجت شما به خدای چیست؟

ایشان گفتند: ــ ما مردمان دهقانیم و کار ما کشت و برزگری است و حاجت ما به خدای باران است. اگر امسال باران آید ما غنی شویم، که تخم بسیار کاشته‌ایم.

از آن‌جا برفت به در سرای دیگر شد. گفتند: ــ ما مردمانیم که پیشه‌ی ماگِلینه کردن است و سفال بسیار بکرده‌ایم، اگر امسال آفتاب بسیار باشد و باران کم بُوَد ما مستغنی شویم.

به دری دیگر رفت و گفت: ــ چه مردمانید شما؟

گفتند: ــ ما مردمانیم که دخل‌ها خرد کرده‌ایم و بر خرمن نهاده. اگر امسال باد بسیار باشد غله‌ها پاک کنیم و ما را خیر تمام باشد.

به دری دیگر آمد و گفت: ــ چه مردمانید شما؟

گفتند: ــ ما خداوندان رزان و درخستانیم و درختان ما میوه بسیار دارد، اگر امسال باد کم بُوَد ما غنی شویم.

موسی بازگشت متعجب. گفت: ــ بار خدایا! یکی باران می‌خواهد و یکی آفتاب می‌خواهد و یکی باد می‌خواهد و یکی هوای ساکن می‌خواهد، حاجات و مرادات ایشان مختلف است و بر احوال ایشان تو آگاهی که هر یکی را بر وفق مصلحت خویش خشنود کرده روزی می‌رسانی.»

[جلد اول، تفسیر سوره‌ی بقره، ص 383]

برای مترادفات نگاه کنید به گشنه خواب نان می‌بیند، تشنه خواب آب.

این بیت را نیز استاد دهخدا به تمثیل آورده است:

من به فکر وصل او، او در خیال قتل من،

آری آری، هر که نقش خویشتن بیند در آب!

[کمالی]